بخش اول : زندگی کامپیوتری
۲۹ اسفند ۱۳۹۹ در ساعت ۲۱:۰۰
داستان علاقهمندیام به دنیای کامپیوتر به دوران کودکیام باز میگردد. در دههی هفتاد اکثر شهرستانیها برای کار به تهران مهاجرت میکردند. دو تن از عموهای بنده نیز در آن سالها به تهران مهاجرت کردند. به نقل از مادرم اوایل دبستان بودم که یکی از عموهایم بعد از بازگشت به شهرمان کامپیتوری با خود آورده بود؛ دقیق یادم نیست، احتمالا یا ویندوز ۳ 1 روی آن نصب بود یا ویندوز ۹۵ 2.
آن روز ها یادآور خاطرات بسیار شیرینی برایم است. روزهایی که ما حتی تلوزیون نداشتیم! ولی وقتی به خانهی پدربزرگم میرفتم میتوانستم با تکان دادن ماوس، درون صفحهی روشن و سیاه و سفید جلویم نقاشی بکشم! طولی نکشید که عمویم کامیپوتر خود را فروخت! تمام ذوق کودکیام نابود شود. شاید به همین دلیل است که همیشه از فروختن داشتههایم متنفرم. در کودکی و نوجوانی همیشه دنبال تکنولوژی در خانههای دیگران بودم، چون با این واقعیت که فقیر هستیم، کنار آمده بودم.
بهترین لحظات نوجوانیام در کارگاه کامپیتور سال آخر دبیرستان گذشت. دو ساعت در هفته با یکی از همکلاسیهای خود اجازه داشتیم پشت یک کامپیتور با ویندوز اکسپی3 بنشینیم. در این دوره هر روز یک کافی نت جدید در شهر ما افتتاح میشد و ما از طرحهای ارزان قیمت تشویقی و بعضا رایگان آنها استفاده میکردیم تا به اینترنت وصل شویم.
در نوزده سالگی وارد دانشگاه شدم؛ دانشگاه برایم یک جهش بزرگ بود. هم خیلی زود صاحب یک کامیپوتر شدم، هم در سایت دانشگاه امکان اتصال به اینترنت پر سرعت فراهم بود. علیرغم اینکه رشتهی تحصیلیم ربطی به کامپیتور نداشت ولی کتابها و مقالات زیادی در این دوره مطالعه نمودم که یکی از عوامل رشد بنده در این حوزه بود. در ابتدا شروع به وبلاگنویسی در بلاگاسکای4 کردم.
اولین نقطهی شگفتانگیز در زندگی صفر و یکی بنده آشنایی با وردپرس5 بود. در آن زمان بنده هنوز با مفاهیم برنامهنویسی ، شبکه و نرمافزار ، سرور−کلاینت و … اصلا آشنایی نداشتم. مثل یک گردشگری که با قایق خود در خلیجفارس میچرخد و هر از چند گاهی جزیرهای جدید کشف میکند؛ بنده نیز در دنیای کامپیوتر میگشتم و هر از چند گاهی با عبارتی جدید برخود میکردم و وقتی پیگیر میشدم، تازه میفهمیدم که چه عالم جدیدی را کشف کردهام!! راهاندازی اولین وبلاگ وردپرسیام روی یک هاست رایگان، بعد از روزها آزمون و خطا لذت وصف نشدنیای داشت.
دومین نقطهی شگفتانگیز، شنیدن اسم اوبونتو6 از یکی از همکلاسیهایم بود. وای چرا تا حالا دنیای نرمافزارهای آزاد7 را نمیشناختم. بعد از نصب اوبونتو دیگر دنیا برایم مثل سابق نبود. تمام لذتهای دنیا برایم فقط در کامپیوتر خلاصه میشد. دنیایی یافته بودم با بینهایت چالش جدید، با بینهایت ایدهی جدید، با بینهایت لذت حل مسئلهی جدید! دیگر دنیای واقعیِ تکراریِ همهی مردم برام لذتی نداشت!
بخش دوم : زندگی در نیروگاه
۱۰ آبان ۱۴۰۰ در ساعت ۱۵:۳۰
در اوایل تابستان سال هفتاد در محله نیروگاه شهر قم متولد شدم. در قم و شاید دیگر شهرها دید خوبی نسبت به محلهی ما وجود ندارد، عموما فکر میکنند که تمام مردم این منطقه هنجارشکن و قانونگریز هستند؛ البتهی بدلیل جمعیت زیاد این منطقه و تنوع مهاجرین هنجارشکنی در آن بیشتر دیده میشود؛ مثلا در یکی از سرشماریهای مرکز آمار که جمعیت کل استان قم یک میلیون و دویست هزار نفر برآورد شده بود، جمعیت محله نیروگاه ششصد هزار نفر ثبت شده بود؛ نصف استان قم را در یک محلهی کوچک (از نظر تراکم جمعیت با واحد نفر بر کیلومتر مربع) جمع شدهاند، پس طبیعی است که هم تعداد هنجارشکنی بیشتر باشد و هم بیشتر دیده شود (رسانهای شود)، درست مثل مقایسهی آمار تصادفات رانندگی خودرو پراید با خودروی دنا!
همین تنوع روابط اجتماعی (سالم و غیرسالم) و عموما کارگر و بیسواد بودن والدین ما، سبب شد نسل ما در این محله با افکار شلم شوربایی زندگی خود را از کودکی شروع کنند! تا هجده سالگی و ورود به دانشگاه نمیدانستم که افکارم چقدر کوچک و بچهگانه است. چیزهایی برایم ارزش و هنجار بود که الان حتی فکر به آنها باعث میشود که ساعتها به کودکی و نوجوانی خود بخندم!
افکاری مثل منیّت، همهچیز فهم، خودبزرگپنداری، لات بودن، نوچه داشتن، دعوا کردن، غیرت داشتن، ناموسپرستی، توهین به والدین و حتی گاهی کتک زدن والدین، فرار از خانه (امروزیاش میشود همان مستقل شدن)، زندان رفتن و … برای نسل ما هنجار بود. متاسفانه حتی اصول پذیرفتهشدهای مثل غیرت داشتن، برای نسل ما درست معنا نشده بود و رفتار ما بد دلی خوانده میشد نه غیرت! در یک کلام نوجوانی و جوانی خود را نابود کردن ارزش بود. هیچگاه فکر نمیکردیم مثل آدم زندگی کردن هم شاید زیبا باشد!
از صمیم قلب خدا رو شاکرم که با تمام مشکلات خانوادگی، مادرم برای تربیت ما خوب وقت میگذاشت و بنده در آن زمان (مَثلِ معروفِ دوران جاهلیت) سراغ خیلی از این ضدارزشها نرفتم؛ ولی خطا هم کم نداشتم! کاش میشد مثل فیلم ویدئویی در حافظه خود به عقب برگردیم و تکتک کسانی که از ما رنجیدهاند را پیدا کنیم و طلب حلالیت کنیم؛ این آرزو تنها چیزی است که مرا به این دنیا وصل کرده است! چه بد است، اگر معبود خود را در حالی ببینم که بندگانش از من رنجیده باشند … .
در طول زمان اکثر این افکار که ضدارزش بودند از ذهنم پاک شدند؛ و تعدادی از آنها قلب معنا یافتند؛ مثل غیرت داشتن، که آن زمان برایم فقط به معنای کنترل دیگران (مادر، خواهر و …) بود، حالا غیرت برایم معنای کنترل چشم و زبان و افکار خودم را میدهد. حالا تنها چیزی که از نیروگاهی بودن برایم مانده است، فقط زندگی کردن در نیروگاه است.
حالا من یاد گرفتهام که هیچ چیزی نمیدانم و برای رشد در زندگی فردیام باید روز به روز برای یادگیری تلاش کنم. و امروز که جوانی سی ساله هستم، قلبی دارم سرشار از شور و اشتیاق یادگیری، مثل یک کودک دو ساله که تلاش میکند حرف بزند و کلمات جدید یاد بگیرد … .
بخش سوم : زندگی در ناامیدی
ادامه دارد …